خاطره ای از شهید سید مهدی نقیبی راد
علی نجد باقری:
اونروز صبح من و سید مهدی داشتیم با هم حرف می زدیم و راه می رفتیم . یکهو وسط حرفها ، سید مهدی رو به من کرد و دگمه های پیراهنم را شمرد . اونوقت گفت : … دگمه پیراهنت رو لازم داری ؟
من که متوجه منظورش نشده بودم و از سوالش متعجب بودم ، حدس زدم باز هم می خواد سر به سرم بذاره . واسه همین هم پیش خودم گفتم ، اگه بگم نه ، بی خیال می شه و دست از سرم بر می داره .
گفتم : نه
اونوقت سیّد مهدی سریع دست انداخت و اون دگمه ای که نشون داده بود رو محکم گرفت و کند و مثل یک شی اضافی دور انداخت و انگاری که هیچ اتفاقی نیافتاده باشه راهش رو گرفت و رفت طرف چادر .
من که خشکم زده بود ، اصلاً نتونستم هیچ عکس العملی نشون بدم .
فردایش دوباره سیّد مهدی که من رو دید بعد از سلام و احوالپرسی بسیار گرم و صمیمی ، بی مقدمه برگشت و همون سوال دیروز رو تکرار کرد و گفت : دگمه پیراهنت رو لازم داری ؟!
من که هنوز دگمه پیراهن قبلی رو ندوخته بودم و یک پیراهن دیگه پوشیده بودم باز هم به خودم گفتم : این سید ول کن معامله نیست ، این دفعه می گم آره و حتماً دیگه قضیه حل می شه .
با آسودگی خاطر و خیلی با اطمینان گفتم : آره لازمش دارم .
اما فکر می کنید سیّد مهدی چیکار کرد ؟